مرحله اول عملیات برون مرزی رمضان در شب 22 به 23 تیر 1361 شروع شد. در آن هنگام خودت کجا بودی؟
عرض
به حضور آقای خودم، شب را در منطقه ایستگاه حسینیه در محل «قرارگاه
عملیاتی فتح» بیتوته کردم. شب حمله گذشت و صبح شد؛ صبح روز بیست و سوم تیر.
خوب
یادم هست سوار بر یک دستگاه موتور تریل «هوندا» 125 سفیدرنگ، تنها و مجهز
به دوربین و قطبنما و کالک عملیات، آمدم از دژ سراسری شمالی جنوبی مرز
عراق که در حمله فتح خرمشهر آن را گرفته بودیم گذشتم و بعد به مسیرم به
طرف غرب ادامه دادم و رسیدم به پاسگاه گارد مرزی عراق معروف به پاسگاه زید،
حالا دیگر داخل خاک عراق بودم. آنجا دیدم که در جریان حمله شب گذشته
بچههای «قرارگاه عملیاتی فتح»، پاسگاه زید سقوط کرده. از بغلِ پاسگاه گاز
موتور را گرفتم و با گرای 270 درجه که دقیقاً به سمت غرب منتهی میشد،
مستقیم حرکت کردم و خودم را رساندم به «کانال پرورش ماهی». آنجا، برای
اولین بار بود که لبه سیلبند کانال را میدیدم. داخل کانال پرورش ماهی، به
عمق تقریبی نیممتر آب بود. آب از دیواره شرقی کانال نشت کرده و به همین
خاطر سمت شرق کانال، زمین حالت باتلاقی داشت. طوری که اگر میخواستم با
موتور از آنجا حرکت کنم و در امتداد کانال رو به شمال بالا بروم، موتور
قطعاً داخل گل و لای فرومیرفت و گیر میکرد. به همین دلیل، گاز موتور را
گرفتم و آمدم روی خود لبه سیلبند کانال. ارتش عراق یک سری سنگرهایی به شکل
آلاچیق یا کپر درست کرده بود، که با فواصل منظم از هم، رو به سمت شرق
آرایش گرفته بودند. کانال پرورش ماهی هم چنانکه میدانی، یک کیلومتر عرض و
سی کیلومتر طول دارد.
یعنی در آنجا عناصر دشمن حضور نداشتند؟
در
آن بخشی که من رفته بودم، خبری از نیروهای دشمن نبود. از قرار معلوم
بچههای عملکننده «قرارگاه» شب گذشته آنها را تار و مار کرده بودند. لذا
من درنگ نکردم؛ گاز موتور را گرفتم و از روی همان لبه کانال، حدود دو سه
کیلومتر به سمت شمال رفتم.
با توجه به مشاهدات خودت و اطلاعاتی که داشتی، میتوانی قدری بیشتر این کانال و موقعیت آن را برای من توصیف کنی؟
عراقیها
این کانال را در اوایل دهه 1350 به صورت اریب درست کرده بودند و رأس آن،
میل به غرب داشت. به همین خاطر، وقتی از سمت جنوب به سمت شمال میرفتی.
خودبهخود به سمت غرب میرفتی و به نهر «فرات» نزدیکتر میشدی. در رأس
شمالی این کانال پرورش ماهی، نهری وجود دارد به نام «کتیبان» که داخل کانال
واقع شده بود و یک سری واترپمپهای فشار قوی بسیار مجهز هم آنجا قرار
داشت. این واترپمپها آب را از نهر کتیبان، که از رود فرات منشعب میشود،
تخلیه میکردند به داخل کانال پرورش ماهی.
حالا نوک جنوبی کانال پرورش ماهی هم، به خاطر فرم زاویهدار آن نوک مدادی است.
چرا؟
چون
دقیقاً به شکل نوک مداد است. آبی که واترپمپها از کتیبان به داخل کانال
میریختند، بعد از سی کیلومتر درازای شمالی جنوبی کانال، میرسید به همین
رأس جنوبی معروف به «نوک مدادی» و از آنجا به نهری به اسم حصجان یا هسجان
میریخت و بعد، منتهی میشد به شطالعرب.
بسیار خوب؛ داشتی میگفتی که
سوار بر موتور تریل، از لبه سیلبند دیواره شرقی کانال، خودت را کشیدی بالا
و دو سه کیلومتر رو به شمال حرکت کردی.
بله به راه خودم ادامه دادم تا
رسیدم به رأس شمالی کانال، یا به قول ما اطلاعات عملیاتیها، به «تهِ
مداد». یعنی سر کیلومتر سی کانال، که شمالیترین نقطه این کانال بود. در
آنجا دیدم که بچههای تیپ 25 کربلا، به همراه تعدادی از تانکهای تیپ 8 نجف
و یکی از واحدهای زرهی لشکر 92 ارتش حضور دارند. وضعیت منطقه خیلی عادی
بود. لشکر 9 زرهی دشمن پشت آن تأسیسات تلمبهخانه، مواضع توپخانه داشت و
بچهبسیجیها با آتش سلاح سبک و شلیک پیدرپی موشک آر.پی.جی 7، تأسیسات
پمپاژ آب کتیبان به داخل کانال پرورش ماهی را میکوبیدند.
برای اینکه
مانع از ادامه تغذیه کانال با آب کتیبان و در نتیجه؛ قادر به جلوگیری از
گسترش آبگرفتگی ایجاد شده در شمال پاسگاه بوبیان بشوند که منشأ آن، نشت آب
از دیواره شرقی کانال پرورش ماهی بود. درست است؟
دقیقاً! روی همین
حساب، حتی قبضههای تنفگ 106 م.م خودی هم این تأسیسات را بهشدت
میکوبیدند. آنجا یک سری خاکریزهای مقطع و منفصل از هم، متعلق به دشمن
واقع شده بود که پیادههای خودی، پشت همانها موضع گرفته بودند و از لحاظ
روحیه و اشراف به دشمن، در وضعیت خیلی خوبی قرار داشتند. در طرف مقابل،
لشکر 9 زرهی دشمن چون شب قبل بدجوری ضربه خورده بود، خیلی در آن دشت به عقب
پرت شده بود، طوری که اصلاً نمیتوانست تانکهایش را در مقابل بچهها
آفتابی کند.
دیگر در همان خط مقابل تأسیسات پمپاژ آب ماندی یا اینکه روانه سایر محورهای درگیر هم شدی؟
تا
حوالی ساعت 12 ظهر روز 23 تیر همانجا بودم. رفتم از پشت آن خاکریزهای
مقطع، رو به سمت غرب دوربین کشیدم و اوضاع و احوال منطقه حسابی دستم آمد.
بعد حرکت کردم؛ با این نیت که خودم را برسانم به زنجیره دژهای مثلثی واقع
در شمال غربی پاسگاه زید، که نسبت به محل استقرار من در کیلومتر سی رأس
کانال پرورش ماهی، این دژها در جنوب شرقیام قرار داشتند.
سوار بر
موتور، تک و تنها داشتم وسط آن بیابان خدا، رو به جنوب میآمدم که ناگهان
متوجه یک استیشن «تویوتا لندکروزر» شدم که گرد و خاککنان، به طرفم میآمد.
با مشاهده آنتن بیسیم نصبشده در پشت آن که از سقف ماشین بالا زده بود،
درجا فهمیدم خودرو فرماندهی یکی از واحدهای خودی است. راننده برایم دست
تکان داد و به طرف ماشین رفت. با رسیدن به لندکروزر، دیدم نفرِ نشسته در
کنار راننده، فرمانده لشکر نصر سپاه و جناح سپاهی قرارگاه «عملیاتی نصر»
شهید عزیزمان «حسن باقری» است.
حسن آنجا چه کار میکرد؟ مگر منطقه مسئولیت واگذارشده به قرارگاه تحت فرماندهی او شلمچه نبود؟
چرا.
منتها چون تَکِ شب قبل قرارگاه نصر در شملچه جواب نداد، به حسن مأموریت
دادند یک پله بکشد بالا و ضمن عبور از خط قرارگاه فتح، واحدهایش را در
کتیبان وارد عمل کند. این شد که آمده بود نسبت به آنجا توجیه بشود. حسن از
ماشین پیاده شد. من هم موتور را گذاشتم روی جک و با هم روبوسی و چاقسلامتی
کردیم. آمار همدیگر را از حمله الی بیتالمقدس که تیپ ما زیرمجموعه
واحدهای تحت فرماندهی ایشان بود، داشتیم. این شد که هم من دلم برای دیدن
حسن پرپر میزد؛ هم او خداوکیلی با ما گرم گرفته بود. خلاصه از من پرسید:
«سعید، اینطرفها چه کار میکنی؟» گفتم: «من الان بالا بودم و وضعیت شمال
کانال پرورش ماهی از این قرار است و ...، تمام این مسیر را هم گشتهام و
هیچ اتفاق قابل ذکر و خاصی نیفتاده. از آنجا تا پشت دژ مرزی عراق، در شرق،
ما هیچ معضلی نداریم. از کانال پرورش ماهی تا سر شمالی آن را هم با موتور
رفتهام، مشکلی نداریم و بچههای کربلا و نجف و ارتش آنجا هستند و شکر خدا،
وضعیت خوب است.»
متوجه شدم حسن باقری همانطوری که به حرفهایم گوش
میدهد، خیلی مضطرب است و نگران به نظر میرسد. رفت از داخل ماشین نقشهای
بیرون کشید، آن را روی کاپوت ماشین باز کرد و گفت: «سعید! تو که توی منطقه
هستی، به من بگو بدانم، آن قسمت بالا، یعنی بالاتر از محل درگیری بچهها دو
تیپ کربلا و نجف، را تو چطور میبینی؟ اصلاً از وضعیت آن بالا هم خبر
داری؟»
کدام «بالا» منظور او بود؟
منظور حسن، خاکریزی بود که از
شمال بیابان کوشک و پشت دژهای مثلثی، به صورت اریب، به سمت غرب امتداد داشت
و وصل میشد به سر کانال پرورش ماهی. البته در اصل، این عارضه مصنوعی،
«خاکریز» نبود. یک جاده مرتفع تدارکاتی ارتش عراق بود.
برهان تو برای اینکه آن عارضه را یک جاده تدارکاتی میدانی چیست؟
چون
اصولاً در آن دشتِ فاقد عارضه و پهناور، هرچه جاده کفی و همسطح با زمین
وجود داشته باشد، با یک بارندگی شدید فصلی یا پیشروی آب منطقه، کلاً زیر آب
میروند. به همین خاطر مهندسی ارتش عراق جادههای تدارکاتی واحدهای خودش
را در این منطقه خیلی مرتفع نسبت به سطح زمین احداث میکرد.
حالا چون
ردههای ارشد، در جریان دورخیز برای شروع حمله، نسبت به این جاده
خاکریزمانند شناسایی دقیقی نداشتند، نمیدانستند که اصلاً این عارضه مهم،
چقدر از سطح زمین ارتفاع دارد و وضعیت آن چه جوری است. ایده حسن باقری این
بود که چون از ناحیه شمال، یعنی سمت راست منطقه عملیاتی، به دلیل باز بودن و
فقدان عارضه زمین، به واسطه احتمال خطر سرازیر شدن دشمن از آنجا به عقبه
نیروهای تکور ما احساس نگرانی میکرد، یا بایستی میرفتیم و در آن جناح
راست منطقه خاکریز میزدیم، یا اینکه باید برویم و پهلوی خودمان را بدهیم
به یک خاکریز طبیعی که در آن سمت وجود دارد.
حالا این علامت، جاده
خاکریزمانند، روی نقشه حسن باقری وجود داشت. چه اینکه روی عکس هوایی
تهیهشده از منطقه هم دیده میشد؛ اما اینکه این عارضه چقدر ارتفاع دارد،
بلندی آن از سطح زمین آیا سی سانت است؟ یک متر است؟ چقدر است؟ آیا میشود
پشت آن مستقر شد و رو به سمت شمال پدافند کرد؟ در این مورد ابهام وجود
داشت.
پس سرمنشأ نگرانیای که حسن را واداشت به آنجا بیاید، همین مسئله بود.
بله؛
وسط آن جنگ مغلوبهای که حواس همه ردههای عملیاتی متوجه غرب منطقه نبرد
بود، این حسن بود که با آن بصیرت و دوراندیشی عجیبی که خداوند به او تفضّل
کرده بود، دغدغه خطر رخنه دشمن از ناحیه شمال را داشت. این شد که نقشه را
از روی کاپوت ماشین جمع کرد و برگشت به من گفت: «سعید! تو با موتور برو
آنطرف، همهجا را خوب بچرخ، ببین آن پهلو چه وضعی دارد؟ یعنی همینجوری ول
و باز مانده؟ صدام اگر مغز حمار هم خورده باشد باز محال است آنجا را به
امان خدا ول کند.»
تازه آنجا بود که دوزاریام جا افتاد که این استرس و
نگرانی عجیب حسن به چه خاطر است. با خودم گفتم: ای دل غافل! من با موتور
رفتم تا سر کانال پرورش ماهی؛ از آنجا تا دژهای زنجیرهای مثلثی، مسافتی در
حدود ده یازده کیلومتر خالی خالی است و رها شده. چرا ما تدبیری برای پوشش
دادن این جناح بازمان در نظر نگرفتیم؟!
حسن درِ ماشین را باز کرد، نقشه
را گذاشت روی داشبورد و گفت: «جَلد باشد سعید؛ سریع خودت را برسان آن
بالا، سر و گوشی آب بده، ببین اوضاع از چه قرار است.»
گفتم: «همین
الساعه میروم آنجا.» حسن سوار شد، راننده استارت زد و حسن را برد برای
بازدید وضعیت کانال پرورش ماهی. ماشین حسن با گرای 270 درجه به سمت غرب رفت
و از من دور شد.
بلافاصله قطبنما را درآوردم، نقشهای را که همراه
داشتم باز کردم. از پیش توجیه بودم که در این دشت فاقد عارضه، برای حرکت به
سمت شمال، باید با گرای صفردرجه حرکت کنم. هندل زدم و سوار بر موتور، سریع
و با گرای صفر درجه، رفتم به سمت شمال.
ساعت چند بود که شما از هم جدا شدید؟
حوالی13.
حین حرکت، هرچند لحظه یک بار، قطبنما را باز میکردم تا جهت عمومی را
درست طی کنم و بر اساس محور صفر درجه بروم بالا. از شدت گرما، زبانم چسبیده
بود به سقف دهانم. نه قمقمه آبی به همراه داشتم، نه یک قوطی کمپوت و
آبمیوه. زیر آن آفتاب داغ ظهر تموز، یکتنه سوار بر موتور، توی آن دشت
بیسر و ته، داشتم گاز میدادم و جلو میآمدم. خودم بودم و خودم، وسط آن
دشت.
حدود هشت یا ده کیلومتر که از محل افتراق با حسن روبه شمال رفتم،
دفعتاً با دیدن گرد و خاک انبوهی که از روبهروی من به هوا بلند شده بود،
سرعت موتور را کم کردم.
گردباد دیده بودی؟
گردباد؟ گردباد کجا بود
عزیز من! خوب که چشم تیز کردم. دیدم گلّهگلّه تانک است که با آرایش دشتبان
دارند به سمت جنوب میآیند. همانطور که توی بحر سیاحتشان رفته بودم، به
دلم بد نیاوردم.
چرا؟
خب، از آنجا که در جریان فتح خرمشهر بروبچههای
اصفهانی تیپ 8 نجف اشرف و تیپ 14 امام حسین(ع) کلی از تانکهای عراقی را
در داخل شهر غنیمت گرفته بودند، احساس اولیهام این بود که لابد اینها
تانکهای خودی هستند و دارند برای تقویت نیروهایمان که از شرق به غرب جلو
کشیدهاند و با دشمن درگیرند، از شمال به سمت جنوب میآیند که بعد بپیچند
به سمت غرب و بروند به کمک بروبچههای خط مقدم. این شد که کمی جلوتر رفتم.
منتها این بار کمی شک کردم.
بر چه مبنایی شک کردی؟
روی این حساب که
در حرکتشان آرایش خیلی منظم و کلاسیک گرفته بودند. به خودم گفتم: آخر
بچههای زرهی ما که اهل حرکت دشتبان، آن هم با یک چنین آرایش کلاسیکی
نیستند. آنها معمولاً به صورت ستونی حرکت میکنند. یک دستگاه تانک جلودار
میشود و به راه میافتد، مابقی تانکها، پشت سرش حرکت میکنند. اینها
ولی، با آرایش کامل دشتبان و آن پرچمهایی که روی آنتن تانکها زده بودند،
مشکوک به نظر میرسیدند.
این شد که دفعتاً ترمز گرفتم و به سمتشان
دوربین کشیدم. دیدم پرچمهای روی تانکها، از دم عراقی است! پشت سر این
تانکها هم گروه زیادی از نفرات پیاده، مسلسل به دست و منظم، در حال بدو
رو، دارند حرکت میکنند و به جلو میآیند. با توقف من، یکباره این تانکها
هم متوقف شدند. عجیب بود که از طرف آنها هیچ واکنش خصمانهای مشاهده
نمیشد. حتی از طرف پیادههایشان هم یک گلوله به من شلیک نشد. حدس میزدم
قصد دارند با این عدم واکنش، من را خام کنند که سادگی کنم و به جلو بروم تا
مرا اسیر بگیرند. این ماجرا سابقه قبلی داشت.
کجا؟
در مرحله سوم
حمله فتح مبین، احمد متوسلیان که بچههای اطلاعاتیاش توی چند محور
پراکنده شده بودند، برای کسب اطلاع از وضعیت مواضع لشکر 10 زرهی سپاه 4
صدام در جَبَلِ تینه، ناچار شد فرمانده گردان ابوذر خودش، یعنی برادرمان
«سید مصیب میرسجادی» را با موتور بفرستد برای شناسایی. آن بنده خدا هم رفت
سروقت تانکها. عراقیها اول واکنش نشان ندادند و او خیال کرد خدمه تانکها
در رفتهاند و این تانکها را به امان خدا در آنجا رها کردهاند. وقتی
حسابی با موتور به آنها نزدیک شد، یکباره تیربارهای این تانکها روی سر
میرسجادی آتش متقاطع باز کردند. زمین خورد و آمدند او را اسیر گرفتند. حالا
اینجا هم این بیپدرها چنین خوابی برای من دیده بودند. اینکه به طرفم
اجرای آتش نمیکردند، ناشی از این توهّم بود که گمان نمیکردند آنها را
شناسایی کرده باشم.
آنجا لابد کُپ کردی، بله؟!
اگر کُپ کرده بودم که
دیگر مجالی برای واکنش مناسب پیدا نمیکردم؛ چرا خب، وضعیتم اشکی بود حسین
جان. توی آن حال و هوا، خودم فکر میکردم من از این مهلکه دیگر جان سالم به
در نمیبرم؛ وسط این دشت بیسر و ته، منم و همین موتور، آنطرف دویست و
خوردهای دستگاه تانک است، به علاوه صدها نفر سرباز مسلح، حالا اینها حتی
اگر به صورت ضربدری هم به سمت من شلیک کنند، راه فرارم بسته میشود و
الفاتحه!
دست آخر، زیر لب بسمالله گفتم. دوربین را از بند آن، حمایل
شانهام کردم، گاز موتور را گرفتم و درجا 180 درجه سر و ته کردم! هنوز در
حال سر و ته کردن موتور بودم که عراقیها فهمیدند چه قصدی دارم؛ همینطور
با کالیبر تانک و گلولههای ضدتانک و ضدنفر «بی.ام.پی» و تیر مستقیم تانک و
رگبار کلاش و تیربار، به طرفم آتش باز کردند. تمام قوتم را گذاشتم توی دست
راستم، موتور را تا جایی که گاز میخورد، گاز دادم. آنها همه دور و برم
را داشتند میکوبیدند؛ جلوی موتور را میزدند، عقب موتور را میزدند، تیر
بودکه از بغل گوش و زیر دست من رد میشد. مدام توی دلم میگفتم الان مرا
میزنند، یک دقیقه دیگر میزنند.
حالا برای اینکه الکی هم شده دلم را
خوش کنم، شروع کردم با موتور، زیگزاگی حرکت کردن یا به قول خودمان چهارنعل
تاختن به روش چپ اندر قیچی. در صورتی که چنین مانوری بیفایده بود؛ چون
وقتی آنها داشتند توی آن دشت به صورت متمرکز به طرف یک نقطه شلیک
میکردند، چه من زیگزاگ میرفتم، چه مستقیم، فرقی نداشت. منتها ما توی آن
حول و ولا، دلمان را خوش کرده بودیم که حالا داریم مثلاً تاکتیکی به خرج
میدهیم [میخندد] ... از این ویراژها میدادیم!
پس در آن لحظات، این
حجم زرهی دشمن مثل یک ساطور داشت عمود بر خط دفاعی نیروهای «قرارگاه
عملیاتی فتح»؛ که آرایش آنها از شرق به غرب بود، فرود میآمد. معلوم شد
دلنگرانی «حسن باقری» کاملاً موجه بود. چه میگویی؟
تعبیر جالبی را به
کار بردی؛ بله، خلاصه پُرگاز به سمت جنوب در حرکت بودم و در همان وضعیت،
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ چون میدانستم با پایین آمدن این ساطور زرهی،
چه اتفاق شومی در حال رخ دادن است. یعنی عنقریب است که این مجموعه زرهی
گردنکلفت دشمن میآید و پشت بچههای ما را که سَرِ کانال پرورش ماهی رو
به سمت غرب آرایش گرفتهاند و دارند تأسیسات پمپاژ آب کتیبان را میکوبند،
میبندد. حالا دلشوره من بیشتر از این بابت بود که توی این شلوغی و وانفسا
اگر حسن باقری را پیدا نکنم، چه مقام مسئولی را باید گیر بیاورم تا به او
بگویم آقا! بچهها را از آنجا بکشید عقب. این نیروهایی که آسودهخاطر از
بابت پشت سرشان دارند رو به سمت غرب میجنگند، عنقریب است که عقبهشان قیچی
بشود.
رسیدیم به جایی که حسن باقری را ملاقات کرده بودم، مدتی دنبال او
بیابان را سر و ته کردم ولی فایده نداشت. وقتی دیدم نمیتوانم حسن را پیدا
کنم، آمدم پشت خاکریز دژ مرزی عراق.
چرا آنجا رفتی؟
آخر، واحدهای
خودی، امکانات لجستیک، تعاون و پستهای امداد بهداری رزمیشان را یک پله
جلوتر کشانده و پشت همین دژ مرزی عراق مستقر کرده بودند. یکی دو کیلومتر که
پشت دژ، در امتداد آن رو به پایین حرکت کردم، متوجه یک نفربر «ام ـ 113»
مرکز پیام شدم که آنتنهای بلند «آر.سی ـ 292» آن مشخص میکرد باید مال
فرماندهی یکی از تیپهای ما باشد. سریع رفتم جلو، موتور را زدم روی جک و
رفتم توی نفربر. دیدم برادر «مرتضی قربانی»؛ فرمانده تیپ 25 کربلا، مشغول
مکالمه بیسیم با شهید ردانیپور؛ فرمانده قرارگاه عملیاتی فتح است. حالا
در حاشیه این نکته را گفته باشم که من برادر قربانی را میشناختم، ولی
ایشان مرا نمیشناخت. وقتی مکالمهاش تمام شد، سربسته به او گفتم یک مورد
فوقالعاده حساسی پیش آمده، منتها لازم است به طور خصوصی آن را به او
بگویم. با هم از نفربر خارج شدیم. خودم را معرفی کردم و گفتم: مسئول واحد
اطلاعات تیپ 27 هستم. من را حسن باقری به آن سمت بالا فرستاده و الان دارم
از مقابل یک چنان تشکیلات زرهی گردنکلفتی میآیم. این هم خلاصه آخرین
مشاهدات عینی من است:
واکنش آقای قربانی به صحبتهایت چه بود؟
ایشان
بلافاصله رفت و از داخل «ام ـ 113»، کالک را آورد، آن را باز کرد و با همان
لهجه نمکین اصفهانیاش به من گفت: «کو دادا، آنجایی که میگویی این
تانکها دارند میآیند، کدام طرفی است؟»
موقعیت پیشروی تانکهای عراقی
از شمال به جنوب را روی کالک به او نشان دادم. برگشت گفت: «تو داری اشتباه
میکنی؛ داری جهت را اشتباه میگویی.»
حالا فکر میکنم تلقی آقای قربانی
از صحبت من این بود که من در تشخیص شمال از غرب دچار اشتباه شدهام و
تانکهایی که دیدهام، لابد دارند از سمت غرب به شرق جلو میآیند. این بود
که میگفت: «تو داری جهت را اشتباه میگویی، الان هم که بچههای ما دارند
میجنگند، عراقیها از روبهروی آنها، از مقابل نهر کتیبان دارند به ما
فشار میآورند.»
من در جواب گفتم: «برادر جان! من اینقدر گیج نیستم که
فرق جهت شمال به سمت جنوب را، با جهت غرب به سمت شرق نفهمم. من یک نفر
اطلاعات عملیاتی هستم؛ میفهمم دارم چه میگویم. قربانی باز گفت: «دادا،
اشتباه میکنی؛ چه جوری این تانکها دارند از بالا به سمت پایین میآیند؟!»
الغرض،
ایشان کماکان حرف خودش را میزد، من هم داشتم حرص و جوش میخوردم به یک
طریقی به او حالی کنم که آقاجان! من که برای تو خالی نمیبندم. خلاصه، وسط
قیل و قال ما دو نفر بود که ... چشم شما روز بد نبیند!
واحدهای مجهز به
تانک «تی72» تیپ مستقل 10 زرهی، به همراه تیپ 6 زرهی و تیپ 8 مکانیزه از
لشکر 3 زرهی ارتش عراق، به تعبیر شهید صیاد شیرازی در کتاب «ناگفتههای
جنگ»؛ با استفاده از شیوه دفاع متحرک در آن ظهر داغ روز 23 تیر از شمال به
جنوب سرازیر شدند و زدند به عقبه نیروهای ما.
دقیقاً! یکدفعه از پشت
بلندگوی بیسیم نفربر فرماندهی، صدای جیلیز ویلیز بچههای تیپ 25 کربلا، از
پشت نهر کتیبان درآمد. چپ و راست تماس میگرفتند و برآشفته و با داد و
فریاد میگفتند: «آقا! دارند از پشت سر، ما را با تیر مستقیم میزنند. این
خرچنگها کی هستند؟ نکند ما را با عراقیها اشتباه گرفتهاند؟!»
حالا
نگو؛ آن طفلکیها چون خیالشان از پشت سرشان راحت بود و اصلاً از سمت شمال
هم خبری نداشتند، خیال میکردند این یگان زرهیای که از پشت دارد آنها را
میکوبد، احتمالاً واحد خودی است که آنها را با دشمن عوضی گرفته. رفتم
داخل نفربر، به قربانی گفتم: «حاج مرتضی؛ آقا جان! اینها راست میگویند،
بعثیها دارند از پشت آنها را قیچی میزنند، یک فکری بکن.»
برای تبیین و
توصیف ماهیت دشوار فرماندهی در جنگ، معمولاً از اصطلاح «بار سنگین
مسئولیت» استفاده میکنند. برای آدمهایی که چنان لحظاتی را تجربه نکرده
باشند، این اصطلاح نمیتواند حق مطلب را ادا کند. اما من در آن لحظات تلخ،
مصداق دقیق این اصطلاح را در چهره و حرکت و سکنات برادر قربانی مشاهده
کردم. البته دیگر از دست او برای آن بچهها کاری برنمیآمد. طی 22 ماهی که
از جنگ میگذشت، اولین باری بود که در عملیاتهایمان یک چنان حجمی از
نیروها را یکجا، دشمن از ما اسیر گرفت. حدس میزنم حدود پانصد نفر، عمدتاً
بچههای زخمی و جامانده، را آنجا اسیر گرفتند و غروب همان روز، بعثیها
برخلاف تمام کنوانسیونهای بینالمللی و حتی موازین انسانی، این بچهها را
به دستور «ماهر عبدالرشید تکریتی» در کنار نهر کتیبان تیرباران کردند. آن
روزها ماهر عبدالرشید با درجه سرهنگی، فرماندهی لشکر 5 مکانیزه ارتش بعث
عراق را به عهده داشت، اما در صحنه عملیات رمضان خیلی مبسوطالید بود و با
این سفاکیهایی که از خودش نشان داد، در پایان این عملیات از دست صدام درجه
سرلشکری گرفت و فرماندهی سپاه هفتم ارتش بعث را هم به او محول کردند.
از ماجرای قتل عام اسیران توسط «ماهر عبدالرشید» چطور مطلع شدید؟
در جریان مرحله دوم عملیات رمضان، چند افسر جزء و درجهدار شیعه عراقی که داوطلبانه به ما تسلیم شده بودند، این قضیه را برملا کردند.
حالا
در ماجرای آن عقبنشینی تعجیلی از کنار نهر کتیبان، چه کسانی موفق شدند به
عقب برگردند؛ بچههایی که سَرِ نهر کتیبان بودند، خودشان را انداختند توی
«کانال پروش ماهی.»
چرا؟
آخر بعثیها در غرب کانال به آن صورت نیرویی
نچیده بودند تا از غرب به سمت شرق این کانال پدافند کنند. بر اثر تَکِ
شب گذشته بچهها، آرایش واحدهای دشمن در غرب کانال به هم ریخته بود و آنجا
نیرویی نداشتند. در نتیجه تنها راه عقب آمدن، این بود که بیندازند توی
کانال و رو به جنوب، پایین بیایند. حتی یادم هست «مرتضی قربانی»، پای
بیسیم مرکز پیام، به نیروهایی که آن جلو داشت میگفت: «دادا؛ همه بچهها
را سوار جیپها و خودروها کنید. بروید در پناه دیواره کانال، رو به جنوب
حرکت کنید.»
بچهها برای عقبنشینی از سَرِ کتیبان، حتی به صورت گروهی
سوار تانکهای خودی میشدند. همینجوری. فیالمثل روی یک دستگاه تانکی که
داشت عقب میآمد. شاید حدود چهل پنجاه نیرو خودشان را مهار کرده بودند. بعد
هرکدام از این تانکهای ما را که تانکهای مدرن «تی72» عراقیها با شلیک
مستقیم میزدند، کل نفرات روی تانک هم، یکجا شهید میشدند. خلاصه آنجا یک
چنین اتفاقاتی رخ داد و بعثیها با یک اعتماد به نفس عجیبی، اینطور بچهها
را قتل عام کردند. اولین بار بود که بعد از تجربه شکست عملیات کلاسیک نصر
در دیماه سال 59، یک چنین اتفاقی برای بچههای ما در عرصه یک نبرد گسترده
با بعثیها رخ میداد.
واقعاً این به قول تو «اعتماد به نفس عجیب» دشمن
در مقابله با ما، آن هم بعد از تجربه خفتبار خرد شدن ماشین جنگی صدام در
ماجرای فتح خرمشهر در چه مسائلی ریشه داشت؟ یعنی فیالواقع الان این سؤال
در ذهن من وجود دارد؛ صدام و ژنرالهایش چطور ظرف پنجاه شبانهروز بعد از
تجربه سوم خرداد 61 در بعدازظهر روز 23 تیر همان سال، اینطور مسلط و با
تدبیر، ما را غافلگیر میکنند؟ آیا صرفِ اینکه بگوییم دشمن آمد و با شگرد
دفاع متحرک توسط یک یگان زرهی به استعداد لشکری مجهز به تی ـ 72، جناح راست
ما را قیچی زد. یا اینکه عراقیها از مزیت روحی جنگیدن در خاک خودشان
بهره میبردند و همین قضیه به آنها روحیه میداد، میتواند توجیهی باشد
برای معمای چگونگی دست یافتن دشمن به چنان اعتماد به نفس عجیبی؟! این
واقعاً نکتهای است که جای بحث دارد.
منظور شما را گرفتم عزیز من. یک
سری بحثهای تاکتیکی اینجا مطرح میشود؛ مباحثی از این قبیل: آیا زمینی که
برای عرصه عملیات از بیابان کوشک تا شلمچه عراق انتخاب شد، تنها گزینه
موجود برای وارد شدن به خاک دشمن متجاوز بود یا نه؟، این گزینه چه مزیتی
نسبت به سایر مناطق مرزی ما با عراق داشت؟ آیا پیدا کردن راهکار دیگری که
بشود به جای تَکِ جبههای، در آنجا از شیوههای تک احاطهای و دَوَرانی
استفاده کرد، امکانپذیر بود یا خیر؟ و ... قس علیهذا. حالا در این مجال
فعلی، بنده نمیخواهم وارد این مسائل ریز که در جای خودش بسیار هم مهم است
بشوم.
منتها، یک سری بحثهای کلان در دفاع مقدس، خصوصاً در ورای حوادث
روزمره نبردهایی مثل همین عملیات رمضان، داریم که به دلیل ماهیتشان سربسته
ماندهاند. وقتی آدمی در حد معلومات جنابعالی به ماجرای عصر 23 تیر 61 که
میرسد دچار ابهام میشود، ببینید بچهدانشجوهای نسل جدید ما در سال 81 چه
حال و روزی دارند!
قبل از شروع این جلسه، قرار گذاشتیم صحبتهایمان توی بیراهه شعارسرایی نیفتد، یادت که هست؟
توجیهم
حسین جان. من خیلی آسان اگر بخواهم به سوال قبلی تو جواب بدهم، باید
بگویم این جنگ، مثل یک «پازل» میمانَد؛ قطعات معدودی از تصویر کلی حقایق و
وقایع آن در دست ماست. مابقی و شاید بخش عمدهای از این قطعات، دست آن
بیست و چند کشوری است که چرخدندههای ماشین جنگی جهنمی صدام را روغنکاری
میکردند.
حالا دوباره همین ماجرای عملیات رمضان، من دو سه قطعه روشده
از آن حجم انبوه قطعات مفقود پازل جنگ را، که بعد از ماجرای اشغال کویت و
از حَیِّزِ انتفاع ساقط شدن صدام برای حامیان جهانیاش به دست ما رسیده،
اینجا برای شما کنار هم میچینم.
کدام قطعات؟
قطعه اول: کتابی است به
اسم خانه عنکبوت، نوشته یک محقق آمریکایی به نام «آلن فریدمن»، با موضوع
نقش حکومت آمریکا و متحدان اروپایی آن در آفرینش غول فرانکشتاینی به اسم
صدام در دهه 1980. این کتاب را خانم «مهوش غلامی» در سال 1373 ترجمه کرد و
شکر خدا از زمان نایاب شدن چاپ اول آن در همان سال، دیگر تجدید چاپش
نکردند!
قطعه دوم: کتابی است به اسم کسوف آخرین روزهای CIA، نوشته یک
پژوهشگر آمریکایی دیگر به نام «مارک پری»، حاوی مدارک دخالت مستقیم آمریکا
به نفع صدام در جنگ او با ایران. مترجم این کتاب، آقای «غلامحسین
صالحیار» است. از این کتاب هم دو چاپ، در سالهای 73 و 76، آن هم در تیراژ
دو هزار نسخه منتشر کردند و تا به امروز تجدید چاپ نشده.
قطعه سوم:
کتابی است به اسم ویرانی دروازه شرقی، حاوی بخشهایی از خاطرات سرلشکر
عراقی «وفیق السامرایی» که انگلیسیها بعد از پناه دادن به او در سال 1995 و
از فیلتر گذراندن این خاطرات، اجازه انتشار به آن دادند. این کتاب را آقای
«عدنان قارونی» ترجمه کرد و مرکز فرهنگی سپاه آن را در سال 76 منتشر نمود.
حالا
من قصد دارم چکیده دادههایی را که بعد از بارها مطالعه تطبیقی این سه
کتاب از وقایع پشت پرده عملیات رمضان استخراج کردهام و دقیقاً جوابگوی
سؤال تو هم هست، برایت مطرح کنم.
ده دقیقه OFF لازم داریم؛ یک کُپ چای میخوریم، بعد این بحث را ادامه میدهیم، قبول؟!
[قاهقاه میخندد]... بیوجدان، مگر این نصفه شبی حق انتخاب دیگری هم دارم؟
[قطع ضبط].
خب آقا سعید؛ داشتی از دادههای استخراجشده از آن سه قطعه پازل میگفتی، بسمالله!
ماجرا، یک پسزمینهای دارد از این قرار؛ در فوریه 1982...
یعنی همین بهمن سال 1360؟
بله.
«ویلیام کیسی» رئیس CIA در یک مأموریت اضطراری، مخفیانه به اردن میرود.
حالا این را هم لابد میدانی که در عوالم فرمالیته دیپلماسی، در آن مقطع
زمانی اسم دولت عراق در صدر لیست کشورهای حامی تروریسم وزارت خارجه آمریکا
قرار دارد و رابطه رسمی دیپلماتیک بین آمریکا و عراق هم قطع شده است؛ تا یک
سال بعد، یعنی تا پاییز 1983.
در کاخ سلطنتی «حسینبن طلال»؛ شاه اردن،
کیسی با «برزان ابراهیم تکریتی» برادر ناتنی صدام و رئیس سرویسهای
اطلاعاتی امنیتی رژیم بعث ملاقات میکند. رییس CIA در این ملاقات،
مجموعهای از تصاویر ماهوارههای جاسوسی آمریکا، از خطوط جبهه جنوبی عراق
با ایران در شمال غرب خوزستان را به برزان نشان میدهد و میگوید:
کارشناسان نخبه ما این تصاویر را آنالیز کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند
که ایران در محور شوش دزفول، نیروهای خودش را مثل فنر جمع کرده. آرایش
نامتوازن سپاه 4 شما، خطوط دفاعیتان را به یک آبکش تبدیل کرده! ایرانیها
بهراحتی قادرند در خطوطتان رخنه کنند و نسخه هر دو لشکر سپاه چهارمتان را
در این منطقه بپیچند. ما نسبت به این موضوع بهشدت نگران هستیم. مراتب
نگرانی ما را به اطلاع صدام برسانید و بگویید دولت پرزیدنت ریگان، برای
پیشگیری از برهم خوردن موازنه جنگ به سود نیروهای خمینی، حاضر است همه رقم
به شما سرویس بدهد.
آنطوری که منابع معتبر غربی مدعی شدهاند، همین
ملاقات در حکم سرفصل همکاری تنگاتنگ اطلاعاتی آمریکاییها با صدام در جنگ
علیه ایران بود.
یعنی پیش از شروع حمله فتح مبین.
بله.
پس چرا نتیجه آن عملیات به سود ما رقم خورد؟
علت
دارد حسین جان؛ تا بوروکراسی علیل نظامی اطلاعاتی رژیم مستبد صدام بخواهد
به خودش تکانی بدهد و واقعیت دادههای اطلاعاتی ارزشمند آمریکاییها را
هضم کند، بچههای ما زدند به آرایش بدریخت سپاه 4 عراق و ظرف یک هفته، طی
چهار مرحله عملیات، نسخه این سپاه رزمی دشمن را پیچیدند: 12 هزار کشته، 15
هزار اسیر و انهدام 350 دستگاه تانک و آزادی مناطق اشغالی شمال خوزستان هم
شد حاصل آن. در حمله بیتالمقدس هم بعثیها بر اثر صدمه روحی مهلکی که در
فتح المُبین متحمل شده بودند، با وجود تمام تقلاهایشان، از ما یک پا عقب
افتادند و مطلب ختم شد به فتح خرمشهر. تا به اینجا، ما نگاهی داشتیم به
پسزمینه قضایا.
حالا از اینجاست که قطعات آن پازل، باید کنار هم چیده
شوند. مطلب از این قرار است: اواخر خرداد سال 61، CIA رسماً به سود صدام
وارد عمل میشود و یک ایستگاه سری فوق مدرن CIA در ساختمانی متعلق به
سازمان امنیت عراق، نزدیک کاخ ریاستجمهوری صدام در محله المنصور بغداد
تشکیل میشود. رهبری فعالیتهای این ایستگاه سری به عهده «رابرت گیتس»؛
معاون امور اطلاعاتی CIA و رییس بعدی این سازمان است، به علاوه دو دستیار
ارشد گیتس، یعنی «ریچارد کِر» و «توماس توتن» اداره امور اجرایی و اداری آن
هم به افسر ارشد CIA در امور خاورمیانه؛ «برت دان» واگذار شد. تمام
اطلاعات جاسوسی، مشتمل بر تصاویر ماهوارهای و دادههای داغ و به روز
درباره آرایش نظامی نیروهای ایران، خطوط مواصلاتی، عقبهها و مواضع ما در
امتداد نوار مرزی شرق بصره؛ از صحرای کوشک تا دشت شلمچه که از طریق
هواپیماهای جاسوسی فوق مدرن «آواکس» مستقر در عربستان، ماهوارههای جاسوسی
نظامی آمریکایی بهدست میآمد، یکجا فرستاده میشد به این ستاد اطلاعات
نظامی CIA در المنصور بغداد، که آمریکاییها اسم آن را گذاشته بودند
«ایستگاه بغداد». عمق و عقبه استراتژیک این فعالیتها در کاخ سفید قرار
داشت و مدیریت آن به عهده «جرج هربرت واکر بوش» بود؛ رئیس CIA در دولت
جرالد فورد در دهه 1970 و معاون رئیسجمهوری آمریکا در دهه 1980،
رئیسجمهور آمریکا در سال 88 تا 92، و بابای همین بوش کوچک فعلی.
مسئولیت
مستقیم نوع اطلاعات جاسوسی مربوط به ایران را که صدام دریافت میکرد، در
واشنگتن، «رابرت گیتس» به عهده داشت. کار به جایی رسید که اهداف ایرانیها
برای بمباران شدن، توسط همین حضرات آمریکایی شناسایی و انتخاب میشد و حتی
جنگنده بمبافکنهای عراقی، حین پرواز بر روی مواضع نیروهای ایرانی، توسط
تأسیسات راداری نیروی هوایی آمریکا در عربستان هدایت و راهنمایی میشدند.
برکنار از مدیریت اطلاعاتی ماشین جنگی صدام توسط آمریکاییها در تابستان
سال 61، مدیریت عملیاتی ارتش بعث را هم پنتاگون؛ وزارت جنگ آمریکا به عهده
گرفت.
پنتاگون؟ چطوری؟
از کانال «ویلیام کلارک»؛ مشاور امنیت ملی در
حکومت ریگان. با نظارت ویلیام کلارک، پنتاگون حجم کلانی از تجهیزات
سختافزاری و نرمافزاری نظامی را از مجرای پادشاهی اردن و سعودی به بغداد
سرازیر کرد، به علاوه یک تیم زبده از ژنرالهای نیروی زمینی و تعداد زیادی
از افسران نخبه ردههای اطلاعات و عملیات ارتش آمریکا را.
«وفیق
السامرایی» در کتاب خودش خیلی سربسته در اینباره میگوید: «همزمان با
شروع عملیات رمضان، من در مقر فرماندهی بصره بودم که خبر آمد به صورت فوری
به بغداد احضار شدهام. رفتم بغداد و مرا بردند به یکی از خانههای مجلل
استخبارات در کرانه دجله؛ یعنی همان ایستگاه تازهتأسیس CIA در بغداد.
وفیق
ادامه میدهد: آنجا با سه نفر آمریکایی، منجمله یکی از مقامات CIA ملاقات
کردم که رتبه بالایی داشت ... منتها او از این مقام عالیرتبه CIA اسم
نمیبرد. فرض کنیم همان آقای «رابرت گیتس» را دیده و ناشران امنیتی انگلیسی
خاطرات وفیق، به او اجازه ندادهاند اسم معاون ارشد CIA را ببرد.
علیایحال، وفیق میگوید آن مقام عالیرتبه CIA درباره دو نفر همراه خودش
گفت: « این آقایان در ارتش آمریکا دارای درجة ژنرالی هستند.» بعد وفیق
میگوید: «این هیئت آمریکایی اطلاعات اساسی و مفیدی راجع به نیروهای ایرانی
با خودشان آورده بودند، نقشهها و طرحهای بسیار دقیقی راجع به یگانهای
ایرانی، همینطور کروکیهای توضیحی اقتباسشده از عکسهای ماهوارهای.» بعد
هم وفیق میگوید: «در آن مرحله از جنگ، یعنی گرماگرم عملیات رمضان، ما به
اینجور نقشهها و تصاویر اطلاعاتی نیاز مبرم داشتیم.»
تکلیف آن تعداد زیاد افسران ردههای اطلاعات و عملیات ارتش آمریکا که به عراق اعزام شدند، چه شد؟
آلن
فریدمن، در کتاب خودش به این مسئله پرداخته. او به نقل از یکی از همین
افسران آمریکایی حاضر در عراق، مینویسد: «... علاوه بر ما افسران
آمریکایی، مستشاران نظامی فرانسوی و انگلیسی هم در صحنه نبرد با ایران حضور
داشتند.»
محل تجمع عمده این افسران آمریکایی و همقطاران فرانسوی و
انگلیسیشان، قرارگاه مقدم سپاه 3 عراق در «تنومه» بود. افسر آمریکایی طرف
مصاحبه فریدمن با غرور گفته: «ما به سهم خودمان، به استراتژی و چند و چون
نبرد علیه ایرانیها علاقه داشتیم و دلمان میخواست از لیاقت و کارآیی
افسران ارشد عراقی مطلع بشویم. آنها در عملیات بزرگ تابستان 82، همین
عملیات رمضان ما را میگوید، به هر توصیهای که میتوانستیم در اختیارشان
بگذاریم نیاز داشتند و ما هم از پنتاگون دستور داشتیم هر چیزی را که آنها
میخواستند، در قالب اطلاعات دقیق در اختیارشان بگذاریم.»
خب عزیز من، حالا موقع جمعبندی این دادههای پراکنده است؛ ...
بفرما.
کل
تحرکات ما در خطوط جبهه شرق بصره را این آقایان آمریکایی هستند که دارند
با ماهوارهها و آواکسهایشان شبانهروزی ردزنی میکنند، مدیریت خرد و کلان
ردههای اطلاعات نظامی دشمن را، CIA در بغداد به عهده گرفته، قرارگاه
مقدم سپاه سوم صدام در تنومه، شده لانه زنبور افسران ارشد عملیاتی پنتاگون و
ارتشهای انگلیس و فرانسه و آنها هستند که طرح مانور و پاتک برای
ژنرالهای درِ پیتی صدام میریزند و بر حُسنِ اجرای این طرحها هم نظارت
مستقیم دارند. کل یگانهای حاضر به رزم سپاههای 2، 1 و 4 عراق را هم
کشیدهاند به شرق بصره و زدهاند به تنگ واحدهای سپاه ضربهخوردة سوم. یعنی
وقتی شما آنجا روی زمین، ارتش عراق را چیدهاند مقابل شما. ملک حسین
اردنی، فوجفوج «قوای یرموک» خودش را به عراق فرستاده، مراکش، یمن، مصر و
سودان هم قوای موسوم به «عروبه»، یعنی نیروهای عربیت، را به بغداد اعزام
کردهاند. بر اساس مدارک برملا شده مربوط به عملیات رمضان، آن روزها
فرودگاه بینالمللی بغداد به روی کل پروازهای غیرنظامی مسدود بوده و کل
محوطة باندها، آشیانهها و ترمینال عظیم این فرودگاه، پر شده بود از هزاران
نیروی نظامی اردنی و مراکشی و یمنی و سودانی و... که مثل مور و ملخ از سر و
کول هم بالا میرفتند. بنادر «عقبه» اردن، «احمدی» کویت، «ینبع» عربستان،
قرق شده بود برای فوجفوج کشتیهای اقیانوسپیمای حامل محمولههای تانک و
توپ و مهمات شرقی و غربی به مقصد بغداد، که در این بنادر آنها را با
تریلرهای اردنی و کویتی و سعودی بار میزدند و نفسبر، میبردند پشت جبهه
بصره تخلیه میکردند.
وضع مالی رژیم صدام که در آن ایام خیلی خراب بود؛ پول اینهمه خریدها را از کجا میآورد؟
جواب
تو را اینجوری میدهم؛ یک داده دیگر هم حاکی است در جریان هفده
شبانهروز عملیات رمضان، یعنی از 2 تیر تا 8 مرداد 1361، فقط کویت و
عربستان از کیسه فتوت ناداشتهشان، یک میلیارد دلار خرج تأمین تجهیزات
نظامی و پر کردن چالهچولههای اقتصادی رژیم بحرانزده صدام کردند. تازه آن
چند هزار نیروی اردنی و مراکشی و یمنی و مصری و سودانی، عاشق جمال صدام
نبودند که به خاطر او نفله بشوند. کلی خرج داشت چرب کردن سبیل این مزدورهای
پیادهنظام ارتجاع عربی و رژیمهایی که حق دلالی از بابت اعزام مزدور به
عراق را التماس دعا داشتند عزیز من!
حالا شما توقع داری با داشتن چنین
اسپانسرهای همهفن حریف و گردنکلفت چندملیتی، صدام و سربازانش در
تابستان 61، احساس اعتماد به نفس پیدا نکرده باشند؟!
٭ خونسرد باش دوست من!
لینک منبع: http://www.iricap.com/magentry.asp?id=5749