چندو چون فراهم آمدن اوراق پیوستی به این اشاره، نقلی دارد دور ودراز. اجمال قضیه اینکه وقتی قرار شد در سال 1381 برای پژوهش «ضربت متقابل»- کتاب دوم از کارنامه عملیاتی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)- دورخیز کنم،در صدر سیاهه اسامی نقشآفرینان وقایع مورد اشاره در کتاب موصوف، که باید با آنها مصاحبه می‌شد، نام «آقا سعید» قرار داشت. مصیبت امّا اینجا بود که صید نهنگ از درون یک فنجان، به مراتب آسانتر است از حرف کشیدن سیستماتیک از این بشر. دست آخر دی ماه همان سال، شبی دیر وقت به دیدارم آمد. بحثمان در باره عملیات رمضان حسابی گل انداخت و به فضل حضرت حق، نطق آقا سعید باز شد، ضبطی به میان آمد و... مجلس که به آخر رسید، الله اکبر اذان صبح بود و حاصل گفت وشنیدمان شد 180 دقیقه مصاحبه غیر متعارف، پر از بداعت وناگفته‌ها از دوران جنگ و مردان جنگ، ضبط شده بر روی 2 حلقه کاست 90 دقیقه‌ای سونی.
یک نسخه پیاده شده – و صد البته با مبالغی فراوان جرح وتعدیل ضروری- از این مصاحبه را در 92 برگ A4 تهیه کردم و برای استفاده در کتاب، تحویل مولف محترم «ضربت متقابل»برادرم «گل علی بابایی» دادم. اصل نوارها هم رفت توی آرشیو مدارک صوتی و تصویری حقیر، برای روز مبادا. فی الحال از آن شب و آن مصاحبه، چهار سال میگذرد. چندی پیش، بعد از کلی لیت و لعل، سرانجام آقا سعید رضایت داد بیاید و بنشیند پای ضبط، برای تدوین روایت شفاهی او از وقایع – به قول ایشان؛10 سال- دفاع مقدس. همان جا بود که به یاد آن دو کاست مهجور حاوی مصاحبه سانسور نشده مان افتادم. نشستم به استماع مجدد محتویاتشان و دیدم چه قدر به کار پروژه در دست اقدام بنده میخورند. از نو آنها را پیاده کردم؛ این بار بدون خودسانسوری. تا آنها را بزنم به تنگ سایر بخش‌های خاطرات در شرف ضبطِ جوانمردی که آقا مرتضی [آوینی] اورا خیلی قبول داشت و در وصفش نوشت: «...بازهم بالاخره مصاحبه ما با آقا سعید ناتمام میماند و حسرت ادامه صحبتهای او، بردل ما. او یکی از پرورده‌های میدان رزم وجهاد فی سبیل‌الله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسانهایی این چنین نداشت، باز هم می‌ارزید تا حزب الله، جان و سر خویش را فدای حفظ آن کند».

به پیوست، برشهایی از کتاب در دست نگارش «آقا سعید وجنگ» را به خوانندگان که به باور من مخاطب‌های اصلی این یادهای زلالاند، تقدیم میکنم.

جلد نشریه ماهنامه سوره شماره 30
به نام خدا. الان که داریم پای سفره این گپ و گفت مینشینیم، ساعت 23:30 شب نهم دیماه سال 1381 در تهران است. مقطع زمانی موضوعی برای این مصاحبه، تابستان 1361 ومحوریت صحبت ما، عملیات برون مرزی رمضان خواهد بود. خب آقا سعید، دست به نقد شما یک معرفی اجمالی از خودت داشته باشی، پر بدک نمی شود.

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله. من با این تبصره «معرفی اجمالی» قدری مشکل دارم و از آنجا که این سوال شما یک کمی آمریکایی است و مشکوک میزند؛ برای همین هم از جواب دادن به آ ن بهتر است صرف نظر کنم عزیز من [میخندد].

در هر صورت، رسم همواره براین بوده که مصاحبه شونده خودش را معرفی کند و الّا من که آمار حضرتعالی دستام هست و می‌دانم با چه جَنَمی طرف حسابام.

باشه آقا جون من؛ تسلیم! سعید قاسمی هستم؛ متولد 29 خرداد 1339 در تهران. پدرم شغلاش حسابدار است و مادرم؛ بانویی دیپلمه و خانه دار. سه برادر و خواهر هستیم. من فرزند ارشدم، بعد از من خواهرم به دنیا آمد و بعد هم اخویمان آقا حمید. تا پنج سالگیِ من، ساکن خیابان ری بودیم و سال 1344 نقل مکان کردیم به خیابان مهر نارمک. دوره ابتدایی را که تمام کردم، رفتم مدرسه راهنمایی «دادبه» ودوره متوسطه را هم در دبیرستان «دارالفنون» رشته ریاضی فیزیک خواندم. یادش به خیر، از نارمک با یک دوچرخه کورسی رکاب میکشیدم و میرفتم دارالفنون آن هم با آن سر و وضع ژیگولی؛ شلوار لی و ژاکت اسپورت با آرم «آدیداس» و کاپشن «رانگلر» و موهای انبوه مجعّد.کلّی برای خودمان «تینایجر» بودیم حسین جان.

دیپلمت را در چه سالی گرفتی؟

خرداد سال 57. بعد بنا شد برای ادامه تحصیل، بروم خارج از کشور. بعد از پیروزی انقلاب، اوضاع دانشگاههای ایران تق و لق شده بود ومراکز دانشگاهی مملکت، شده بود ناهاربازار احزاب سیاسی، چپ افراطی و التقاطیون مذهبی؛ با آن میتینگها و شلوغکاریها و زد و خوردهای حیدری- نعمتی هر روزه دایر در محوطه دانشگاهها.
این شد که به صلاحدید پدرو مادرم، مقرر شد بروم خارج. با چندتایی از دانشگاههای معتبر اروپایی مکاتبه کردیم و دست آخر، از یکی از مراکز دانشگاهی فرانسه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک پذیرش شدم و...

کدام دانشگاه؟!

دانشگاه لیون، واقع در شهری به همین نام، در کشور فرانسه. خانواده هم خیلی از این موضوع راضی بودند. ولی قسمت ما چیز دیگری بود. دست تقدیر، مرا به جای غرب اروپا راهی سپاه غرب کشور کرد و از اوایل سال 1359، سعادت نصیبم شد و شدم یکی از کادرهای دفتر«حاج محمد بروجردی» در ستاد سپاه غرب؛ در شهر کرمانشاه ِ اسبق، باختران سابق و کرمانشاه فعلی!
جنگ عراق - یا بهتر است بگویم کل جهان استکبار -که با ما شروع شد، جوانی بیست ساله بودم و مثل همه هم نسل‌هایم، پر از شر وشور.

بعد از شروع جنگ هم در سپاه غرب، فعالیت دفتری داشتی یا اینکه...

نه! مدام از کرمانشاه جیم میزدیم و سوار بر موتور میرفتیم سمت محورهای عملیاتی؛ مناطق کوهستانی و صعب العبوری که واحدهای سپاه دوم ارتش عراق در آنجا مسلط بودند. مشخصاً کانی سخت، شور شیرین و... یک جور کشش غریزی به کارهای شناسایی داشتم. با خودم دوربین عکاسی میبردم و در آن مناطق، از نقاط تجمع و سنگرها و مواضع عراقیها عکس میگرفتم. آن روزهای اول جنگ – که خودت میدانی- مقوله اطلاعات و عملیات جنگی هنوز سروشکلی نگرفته بود. منظورم مثل سال دوم جنگ است که سپاه در هر محور آدمهای قَدَری را مشخصاًبا گرایش اطلاعاتی در اختیار داشت. خودمان شوری داشتیم و میرفتیم دنبال این قضایا.

آقای بروجردی ازاین که یکی از عناصر دفتر ستادش «مدام جیم میزد میرفت توی محورهای عملیاتی» ناراحت نمیشد؟ در هر صورت شما در ستاد سپاه غرب مسئولیت مهمی داشتی. واکنش ایشان چطور بود؟

حاج محمد خودش یک ساعت هم توی سپاه کرمانشاه به زور بند میشد. دائم میرفت برای سرکشی مناطق سپاه منطقه 7 و تا از جیک و پوک وضعیت خطوط عراقیها و کمو کاستیهای بچه سپاهیها در این مناطق مطلع نمیشد، آرام و قرار نمیگرفت. سپاه منطقه 7 میدانی یعنی چه؟ یعنی سپاههای استان آذربایجان غربی،کردستان، کرمانشاه، ایلام وهمدان. به استثتناء استان همدان، درهرکدام از آن چهاراستان دیگر، ما با عراق هم مرز بودیم و علاوه بر درگیر بودن با سپاههای یکم و دوم ارتش عراق، با گروههای مسلح ضد انقلابی منطقه غرب هم درگیر یک جنگ فرسایشی بودیم. حاج محمد یکسره درگیر رتق و فتق معضلات این جبهه پهناور و پیچیده بود. از طرفی چون میدید جیم زدن بنده از ستاد، خروجی دارد و گزارشهای شناسایی مارا میخواند وعکسهایی را که از مناطق استقرار و تجمع عراقیها میگرفتیم میدید، خیلی خوشش میآمد از این کارهای ما. ضمن این که در سپاه کرمانشاه، نیروی دفتری به قدر کافی موجود بود و کار ستاد و دفتر حاج محمد، در مدت غیاب بنده لنگ نمیماند.

... پاییز سال 1360، پنج روز مانده به عملیات «مطلع الفجر» قرار شد برای دیدهبانی و شناسایی ارتفاعات «گیلانغرب»، بروم به آن منطقه، اما... قسمت چیز دیگری بود و سر از «مریوان» درآوردم!

خودت در خواست انتقال به سپاه مریوان را داده بودی؟

نه عزیزمن، صبح روز سرد پائیزی یکشنبه 15 آذر 1360، احمدمتوسلیان برای ملاقات با حاج محمد آمد به سپاه کرمانشاه. حالا تا آن زمان ما خیلی وصف این آدم را شنیده بودیم، اصلاً صرف نام احمدمتوسلیان مثل اسم رستم، یک جور جذبه اسطورهای در ذهن بچههای سپاه غرب داشت.یَلی بود که مثل و مانندی نداشت.

قبل از آن روز مگر اورا ندیده بودی؟

نه حسین جان؛ مصیبت این بود که هربار احمد برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه منطقه 7 به کرمانشاه میآمد من در سپاه نبودم، یا اگر بودم، درگیر کاری بودم و متوجه آمد ورفت او نمیشدم. البته وصفش را مدام از قدیمیهای سپاه غرب می‌شنیدم. بیشتر از همه، از خود حاج محمد بروجردی که با او بچه محل بود. در خیابان مولوی تهران. روی این حساب، می‌دانستم احمد دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده، در دانشگاه علم وصنعت.گمان نکنم ایشان در بین فرماندهان قَدَرسپاه غرب، احدی را به اندازه احمد متوسلیان دوست داشت. القصه این که آن روز، بعد از نود وبوقی، نشسته بودم و داشتم نامههای اداری ستاد را برای تعیین تکلیفشان توسط حاج محمد، دسته بندی می-کردم که احساس کردم، یکی رو به روی من ایستاده. سرم را که از روی کاغذها بلند کردم، دیدم پاسدار جوانی، سبزه رو و بلند قد، با یک لبخند کمرنگ و لحن جدّی و مؤدب می‌گوید: «آقا میرزا هستند؟»
اسم شناسنامهای حاج محمد بروجردی، «میرزامحمد» بود وفقط حواریون خاص ایشان، اورا به اسم «آقا میرزا» صدا میزدند. فهمیدم طرف صحبت من لابد از دوستان صمیمی حاج محمد است. گفتم: «فرمایش برادر»؟ گفت: «لطفاً به ایشان بگویید احمد متوسلیان آمده.»
آقا ما را می‌بینی! خشکمان زد. همین طور‌هاج و واج رفته بودم توی بحر سیاحت این بشر. باورم نمیشد بیدار هستم؛ یعنی این،همان شیر کردستان؛ برادر احمد متوسلیان است؟! به قول امروزیها، پاک هنگ کرده بودم! انگار خودش فهمید چه حال و روزی دارم. خندید و گفت: «حال شما خوبه برادر جان؟!»
به خودم آمدم و سر ضرب پاشدم رفتم دم در اتاق حاج محمد، در زدم و به حاجی گفتم برادر متوسلیان با شما کار دارند. حاج محمد سریع آمد جلوی در، با احمد خیلی گرم دیده بوسی کرد ورفتند داخل اتاق و مشغول صحبت شدند.

موضوع صحبت شان چه بود؟

چون وارد اتاق نشدم، از ریز صحبتهایشان مطلع نشدم. منتها اجمال مطلب را میدانستم؛ قرار بود بعد از حمله گیلانغرب، درمحور مریوان- پاوه عملیات بزرگی شروع بشود. آقای بروجردی این را سربسته به من و چند نفر از بچه‌ها گفته بود. علی ایّ حال، حدود یک ساعت بعد، دیدم هردو از اتاق بیرون آمدند. آنجا احمد رو کرد به حاج محمد و گفت: «پس با اجازه شما از همین امروز، این برادر از ستاد سپاه غرب منفک هستند وبا ما میآیند مریوان.»

منظورش تو بودی؟

آره، نگو قبلاً حاج محمد از شلوغ بازیهای ما در ادواری که توی خطوط غرب دوربین میکشیدیم، برای احمد تعریف کرده بوده، این شد که احمد همان روز از حاجی خواست تا ما را از سپاه کرمانشاه آزاد کند و بفرستد مریوان، برای کارهای شناسایی در محور «شمشیر».

از این پیشامد غیر منتظره چه احساسی داشتی؟

از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. در خواب هم نمیدیدم که یک روزی قسمتم بشود و بروم زیردست احمد متوسلیان. حالا دیگر نمیدانم چه شد که او ما را به شاگردی قبول کرد. اصلاً یک بصیرت باطنی عجیبی داشت این آدم. یک دفعهای میدیدی وسط 100 نفر آدم، میآمد جلو، سروقت تو، تو را انتخاب میکرد و میبرد توی جرگه یارانش. حالا شاید در آن جمع صد نفره، خیلیها بودند که از هر لحاظ به شما برتری داشته باشند، اما احمد به این حرفها کاری نداشت. انتخابش را که میکرد، دیگر کار تمام بود. این که در من چه دید که قبولم کرد، خودش میدانست و خدای خودش. والٌا، ما که لایق نبودیم. بعد به حاج محمد گفت: “ ترتیب مسائل اداری انتقال این برادرمان را خودتان بدهید.” آمد طرفم، دستم را گرفت توی دستهای قرص و درشتش و ادامه داد: “ برادر سعید! شما از حالا ده دقیقه فرصت داری وسایل خودت را جمع کنی. بیرون سپاه، توی لندرور، منتظرتان هستیم.” از بعدازظهر آن روز پاییزی سال 1360، دفتر زندگی من ورق خورد، صفحه جدیدی باز شد که نه فقط تا پایان جنگ، بلکه احساس میکنم تا آخرین لحظه حیات من در این دنیا، در هر سطر آن صفحه، نقشی از احمد متوسلیان را میشود دید... کور شده! خوب داری از ما حرف میکشیها! اصلاً ببینم؛ مگر قرار نبود موضوع صحبتمان قضایای تابستان 61 باشد؟

تورقی در یادداشتهای روزانه پاییز 1360 آقا سعید:

یکشنبه 15 آذر 1360
همراه برادر احمد متوسلیان، کرمانشاه را به مقصد مریوان ترک کردم. ابتدا قرار بود برای دیدهبانی در منطقه گیلانغرب، که عملیات [مطلعالفجر] تا 4، 5 روز دیگر در آنجا شروع میشود، به آن منطقه میرفتم، اما عملیات در منطقه مریوان نیز نزدیک است. ترجیح دادم هم برای شرکت درعملیات[ محمد رسولالله(ص)] و هم برای کمک به واحد اطلاعات و عملیات سپاه مریوان، برای چند ماه به مریوان بروم؛ شاید خدا توفیقی دهد و در این چند ماه، بیشتر ساخته شوم. همچنین تجربیات بیشتری کسب کنم.
ساعت 14 ناهار را در سنندج خوردیم و ساعت 17:30 به مریوان رسیدیم. در ساعت 21:30 از سپاه مریوان با برادر احمد و یک راننده، سوار بر "لندرور" راه افتادیم به سمت " دزلی"، تا بعد از آنجا، به سمت قله " تته" برویم. جاده را برف سنگینی پوشانده بود و " لندرور" ما، به سختی از گردنه بالا میکشید. ساعت 23:30 به تته رسیدیم. شب را در مقر تته که خیلی هم سرد بود، خوابیدیم.

دوشنبه 16 آذر 1360
صبح، نماز را خواندیم، صبحانه خوردیم و قبل از روشن شدن هوا، با برادر احمد از مقر خارج شدیم. برای شناسایی باید به سمت ارتفاعات " شمشیر" میرفتیم. برف سنگین و مه غلیظ، جادههایی را که در معرض دید دشمن قرار دارند، پوشانده بود.

بسیار خوب، در ابتدای تابستان 1361، در تیپ 27 محمد رسولالله(ص) چه مسئولیتی داشتی؟

از پایان مرحله دوم عملیات "الی بیت المقدس" در هجدهم اردیبهشت 61 تا قبل از شروع عملیات رمضان در 22 تیر همان سال، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات تیپ 27 محمد رسولالله(ص) را به عهده داشتم. چنانکه لابد همه آنهایی که این صحبتها را بعدها میخوانند مطلعاند؛ روز 21 خرداد 61 مجموعهای از زبدههای سپاه در نبرد فتح خرمشهر به فرماندهی احمد متوسلیان برای کمک به مردم مظلوم لبنان و سد کردن تهاجم ارتش اسرائیل، عازم سوریه شدند و [...] تقریباً اواخر دهه دوم تیرماه بود که ما به ایران برگشتیم. در مراجعت به ایران و طی مراحل تجدید سازمان تیپ 27 که مصادف بود با انتصاب مجدد شهید عزیزمان " حاج عباس کریمی" به سرپرستی واحد اطلاعات و عملیات این یگان، بنده به عنوان جانشین این واحد مشغول به کار شدم و تا پایان عملیات رمضان هم با همین مسئولیت انجام وظیفه میکردم.

خیلی خوب میشد اگر میتوانستی بگویی که بر مجموعه تیپ 27 محمد رسولالله(ص) از فردای اسارت موسس و فرمانده آن؛ احمد متوسلیان، تا بازگشت شما به تهران چه گذشت؟!

بعد از آن واقعه تلخ و بسیار تاسفباری که برای فرمانده مجموعه " قوای محمد رسولالله(ص) " در لبنان پیش آمد، میتوانم بگویم نفس این واقعه، یعنی اسارت حیرت-انگیز احمد متوسلیان به منزله شکلگیری نقطه عطفی در تاریخ موجودیت و تکامل تیپ 27 محمد رسولالله(ص) بود. حالا مااگر بخواهیم نگاه کلیتری به واقعه چهاردهم تیر 1361 داشته باشیم، باید بگویم که از دست دادن احمد متوسلیان؛ فیالواقع در حکم ثَلَمه و صدمهای بود که به کل سرنوشت تاریخی جنگ ما وارد شد. ما این واقعیت را امروز که حدود سیزده، چهارده سال از ختم جنگ گذشته، خیلی راحتتر میتوانیم درک کنیم. یعنی الآن؛ با فراغ بالِ ناشی از گذشت زمان است که میشود نقش تاثیرگذار و سرنوشتساز چهرهای مثل احمد متوسلیان را در نبردهای فوقالعاده سنگینی مانند فتح مبین...

منظورت فتحالمبین است؟!

لاالهالٌاالله! اصلاً فتحالمبین یک غلط مصطلح است عزیز من. قرآن میفرماید: انٌا فتحنا لک فتحاً مبینا. نگفته فتحالمبینا! در ترکیب عربیِ فتح مبین، الف و لام به مبین نمی-چسبد.تو که عربی سرت میشود آقا جون من. فتحالمبین؛ اصطلاح غلطی بود که رسانههای متفاضل و بی سواد این مملکت بیست و چند سال قبل آن را بر سر زبان خلقالله انداختند و تا امروز هم گرفتار این اصطلاح غلطیم ما. مثل سوتی دیگر آقایانِ مطبوعاتی و صدا و سیمایی که خدا سال است به کودتای نافرجام شبکه آمریکایی نقاب در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، میگویند کودتای نوژه!! بعد، میبینی داری توی دانشگاه فلان شهر برای بچه دانشجوها صحبت میکنی، آخر جلسه که نوبت پرسش و پاسخ میشود، مجری جلسه سوال یکی از این بچهها را میخواند که ؛ بفرمایید چرا شهید نوژه میخواست علیه انقلاب کودتا کند؟!
آن وقت در میمانی چطور به این جوان بگویی که عزیز من! یک سال قبل از واقعه کودتا، یعنی در تابستان 58، آن ایامی که دکتر چمران و جمع قلیل پاسداران تحت امر شهید اصغر وصالی در محاصره پاوه توسط چند صد نفر نیروی ضد انقلابی دموکرات قرار گرفته بودند، یک خلبان از جان گذشته نیروی هوایی به اسم سرگرد " محمد نوژه" به همراه کمکخلبانش ستوان "بشیر موسوی" سوار بر یک اف.4 فانتوم از پایگاه هوایی همدان به پرواز درمیآید؛ مواضع دموکراتها را در اطراف شهر پاوه میکوبد و بعد، در برخورد با کوه، هواپیما سرنگون و این دو نفر شهید میشوند. قصه مال چه زمانی است؟ اواخر تیرماه 58. کودتای " شبکه نقاب" کی لو رفت و سرکوب شد؟ اواخر تیرماه 1359. تازه مرکزیت عوامل کودتاچی که در پایگاه شهید نوژه نبود؛ حضرات در همین تهران توطئه چیده بودند. باز میبینی بیست و چند سال است مدام مینویسند و می-گویند " کودتای نوژه"!

داشتی از نقش تاثیرگذار احمد متوسلیان در " فتح مبین" میگفتی.

آره دیگه[میخندد]. منتها شما با این تکمضرابهایی که وسط حرف آدم وارد میکنی، باعث میشوی سر رشته از دست ما خارج بشود. الغرض...، امروز است که میشود نقش موثر و تا حد زیادی منحصربهفرد احمد متوسلیان را در فتح مبین و الی بیتالمقدس مورد بازنگری دقیق قرار داد. حالا اگر خدا میخواست و امکان تکرار چنین نبردهایی به فرماندهی احمد متوسلیان در لبنان فراهم میشد و زمینه برای رویارویی مستقیم نظامی ما با اسرائیلیها بوجود میآمد، خب تاریخ داستانهایی متفاوت با آنچه که گذشت را درباره جنگ 1982 لبنان ثبت میکرد و این داستانها، تا ابد زنده میماند.
در هر حال، بنا به دلایلی، مسئولیت سرپرستی " قوای محمد رسولالله(ص)" به منصور کوچک محسنی محول شد و از تهران، به "همت" تکلیف کردند: هر چه سریعتر به همراه کادرهای اصلی ستادی تیپ 27 به ایران برگردید، چرا که قصد داریم جنگ را در شرایط جدید ادامه بدهیم.

پس مسئولیت تیپ 27- برکنار از بحث قوای محمد رسولالله(ص)- از همان آخرین روزهای حضور در سوریه بود که به "همت" محول شد.

بله. حالا اگر شما بخواهید شرایط و موقعیت فرماندهی در حد "همت" را درک کنید، ناچارید خودتان را در چنان وضعیت پیچیده و بغرنجی فرض کنید. باید بدانید که بنده خدا؛ همت، چند ضربه خورده. اول؛ ضربه روحی، به واسطه آن سفر بی بازگشت متوسلیان در روز چهاردهم تیر. همت انسان فوقالعاده عاطفی و با احساسی بود. عشق و علقه عجیبی این بشر به احمد داشت. خدا گواه است چندین بار از خودش شنیدم که میگفت: " والله من در زندگیام احدی را مثل حاج احمد دوست نداشتهام و تا زنده باشم، هیچ کس برای من احمد نمیشود."
حالا همت چشم باز کرده و دیده احمد رفت که رفت!. موضوع دیگر؛ در شرایطی بار مسئولیت به دوش همت افتاده که نصف یگان او به سوریه آمدهاند و نیمه دیگر، در پادگانهای سپاه تهران، بلا تکلیف ماندهاند. ضربه دیگر، به واسطه پراکنده شدن امکانات و تجهیزات آمادی تیپ 27 در جریان اعزام این یگان به سوریه و لبنان به همت وارد شد. به چه معنا؟! یعنی اینکه کل امکانات آماد و پشتیبانی تیپ و ساز و برگ نظامی را که در جریان عملیات الی بیتالمقدس در اختیار داشت، در جریان عزیمت به جبهه لبنان از دست تیپ بیرون رفت و هر بخش از این ذخایر و ملزومات را جایی و دستگاهی از ما تحویل گرفت، به گونهای که در شرایط بحرانی بازگشت همت به ایران، عملاً دست و بال او از بابت امکانات آماد و پشتیبانی خالی بود.

برای ملموس شدن این فقر لجستیکی تیپ 27 در آن برهه میتوانی مثالی بیاوری؟

ببین، وقتی ماموریت اعزام به سوریه را به تیپ ما ابلاغ کردند- فقط بنده یک قلم از آن را عرض میکنم- ما در واحد ترابری تیپ 27 حدود 150 دستگاه خودروی سبک و سنگین داشتیم که عمده آنها را در حمله فتح خرمشهر، از دشمن غنیمت گرفته بودیم و به کار میگرفتیم. بعد، موقع عزیمت از خوزستان، به ناچار این خودروها را به مراکز مربوطه سپاه در جنوب تحویل دادیم و به دمشق پرواز کردیم. بعد که با همت به ایران برگشتیم و قرار شد برویم پای کار عملیات رمضان، از بابت تهیه ثلث خودروهایی که تحویل داده بودیم هم، در مضیقه قرار داشتیم.

قرار بود طبق توافق به عمل آمده میان متوسلیان و همت در روز هفتم تیر 61 در سوریه، کادرهای اصلی و ردههای مسئول ستاد و صف تیپ 27 به تهران بازگردانده شوند. اما در عمل دیده شد که به استثناء شما و تعداد کمی از کادرهای عملیاتی، بخش قابل توجهی از پرسنل کادر تیپ 27 در لبنان و سوریه ماندند و به ایران بازنگشتند. علت این ماجرا چه بود؟

این مطلب، شاید ناشی از چند عامل بود. واقعیت این بود؛ زمانی که به همت ابلاغ شد به ایران برگردد، خود حاجی هنوز به این مطلب نرسیده بود که یک بار، برای همیشه باید از سوریه به ایران برگردد. حتی به خاطر دارم موقعی که همت میخواست آن مجموعه کادرها را به ایران برگرداند، در پادگان زبدانی، نظر حاجی این بود که بخش معتنابهی از نیروها در همان جا بمانند. همین اعلام نظر همت، در بین نیروها، واکنشهای متفاوتی بوجود آورده بود. چه اینکه این افراد بعضاً حتی به این نظر همت اعتراض داشتند. تلقی همت در آن برهه این بود که شاید مسئولین ارشد نظامی در ایران صرفاً برای یک عملیات بزرگ در جنوب برنامهریزی کرده باشند و بعد از آن، او قادر خواهد بود بار دیگر به لبنان بیاید.

یعنی به حفظ سرپل لبنان، برای جنگیدن با اسرائیل اعتقاد داشت؟

دقیقاً! حالا شاید تعبیر بهتر از حال و هوای همت در این مورد؛ تقاص گرفتن و انتقام از اسرائیل باشد. هم ازبابت قتل عام بی رحمانه شیعیان جنوب لبنان و مردم بیروت، هم به خاطر ماجرای احمد متوسلیان. حاجی بر این باور بود که بایستی در اسرع وقت به لبنان برگردیم و یک بار برای همیشه، تکلیف این قضیه را روشن کنیم. خوب به یاد دارم همت در زبدانی میگفت: " درست است که امام فرمودهاند " راه قدس از کربلا میگذرد"، اما اگر در یک نوبت، ما کل مجموعه نیروهای اعزامی به سوریه را به ایران برگردانیم، دیگر معلوم نیست چه وقت بخت یاری کند و پا بدهد تا بتوانیم مجدداً به عرصه یک نبرد مستقیم با اسرائیل برگردیم و ضربهای به آنها وارد کنیم. به همین دلیل، همت واقعاً از ته قلب راضی نبود که یکباره کل نیروها را جمع کند و به ایران برگرداند.
در هر حال ماندن در سوریه عملاً حاصلی نداشت؛ اسرائیل بعد از تثبیت در عمق خاک لبنان و خرد کردن ماشین جنگی سوریها، یک طرفه اعلام آتشبس کرده بود و مقامات دمشق هم این وضعیت آتشبس را پذیرفته بودند؛ در

چنین شرایطی امکان درگیر شدن با اسرائیل که موجود نبود؟!

کجای کاری برادر من! همان آتشبس کذایی هم از صدقه سر ورود بچههای ما به دمشق برقرار شد. اسرائیلیها شبِ ورود بچهها به دمشق، از خوف این که امتیاز تحمیل قواعد بازی در جنگ لبنان از دستشان خارج شود و ابتکار عمل در نبرد، به جای سوریهای کپک، بیفتد به دست فرزندان خمینی، در یک حرکت تبلیغاتی، آن آتشبس را اعلام کردند. سوریها هم بر خلاف روزهای اول ورود ما، بعدها در عمل نشان دادند حال جنگیدن با اسرائیل را ندارند. خاطرهای در این رابطه دارم که ماندهام آن را برایت بگویم یا نه؟

شما بگو، اگر خیلی فلفلی بود، بعداً که نوار را پیاده میکنیم، قید مکتوب کردن آن را میزنیم.

عرض شود به حضور شما، روزی که آمدیم فرودگاه بینالمللی دمشق تا به ایران برگردیم، در کنار آسانسور کریدور اصلی فرودگاه، من و همت ایستاده بودیم تا آسانسور بیاید پایین و برویم با آن طبقه بالا، در رستوران فرودگاه غذا بخوریم. به ناگهان در آسانسور باز شد. دیدیم دو تا آمریکایی، یک مرد و یک زن که هر دو از این شلوارهای جین چسبان پوشیده بودند و اصلاً وضع جالبی نداشتند آمدند و با ما سوار آسانسور شدند. حالا من و همت با آن سر و ریخت و لباس فرم سپاه به تن، این" هِلو جونی"‌ها هم این جوری؛ یادم میآید مردک آمریکایی یک دانه از این کلاههای کابویی سرش گذاشته بود، چکمه چرمی به پا داشت و سیگار برگی را پک میزد. هرهر و کرکر خنده هر دو نفر برقرار بود. حاجی از اینها پرسید که هستند و در دمشق به چه کار آمده اند؟
آن یارو، با آن قد دکل ِ خودش رو به ما کرد و گفت: " ما از طرف U.N به اینجا آمدهایم تا بر آتشبس نظارت کنیم! بعد هم مدام مسخرگی میکرد و به من و همت می-گفت: "! Be Cool , My Friend“. یعنی بی خیال دوست من! الغرض، آسانسور رسید طبقه بالا، در باز شد و اینها رفتند بیرون. پشت سرشان که از کابین آسانسور درآمدیم، یک دفعه دیدم همت که صورتش از غضب مثل لبو سرخ شده بود، دست انداخت بازوی مرا گرفت و گفت: " این بی پدرها را دیدی سعید؟ به خدا قسم اگر ما در جنگ با صدام، یک لحظه سستی و ضعف از خودمان نشان بدهیم، یک روز چشم باز میکنی و میبینی امثال همین اراذل آمدهاند توی فرودگاه مهرآباد! "
حالا ما آنجا کلهمان داغ بود، نفهمیدیم حاجی دارد چه میگوید. گذشت تا اواخر شهریور سال 67، توی همین فرودگاه مهرآباد؛ خدا شاهد است نسخه بدلهای همان یارادنقلیها بودند که دیدم با عنوان مامورین "یونیماگ-کمیسیون ناظر سازمان ملل بر آتشبس بین ایران و عراق- به فرماندهی ژنرال صرب؛ "اسلاوکایوویچ" به تهران آمدهاند. با همان دک و پوز، همان ولخندیها و همان My Friend گفتنها!... الله اکبر، چه بصیرتی داشت همت!

چطور شد خودت با همت به ایران برگشتی؟

قصهاش مفصل است؛ به خاطر این که مسئولیت کارهای شناسایی قوا را به عهده داشتم، آقای کوچک محسنی خیلی تاکید داشت که آنجا بمانم و به ایران برنگردم و به همراه شهدای عزیزمان " کاظم نجفی رستگار" و " علیرضا موحد دانش" به کار ادامه بدهم. واقعیت مطلب را بخواهی، شاید در بادی امر خودم هم مایل به ماندن بودم، ولی خیلی بیش از آن تمایل، دوست داشتم با خود همت بمانم.

یعنی بودن با همت برایت مرجح بود؟

درست است؛ برایم با همت بودن ارجحیت داشت. شاید علت عمده چنین تمایلی احساس تنهایی شدید بود. اسارت حیرتانگیز متوسلیان، کمر مرا هم مثل خیلی از بچهها شکست. برای اولین بار در عمرم، آنجا بود که حس کردم دارم به مرز پوچی میرسم؛ یعنی میدیدم که دیگر بدون حاجی- متوسلیان- چیزی نیستم و در حال حاضر، فقط یک نفر میتواند بیاید عَلَم برزمین مانده احمد را بردارد و علمدار ما باشد و آن هم همت است.
البته شاید پیش از آن واقعه تلخ، خود همت هم در وسع خودش نمیدید روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم انسان شگفتانگیزی به اسم احمد متوسلیان را بردارد و به دوش بکشد.
در هر حال، این مشیت بالغه حضرت حق است که امور عالم و آدم را تدبیر میکند و بر اساس همین مشیت هم هست که اقتضا میکند "ولی"ای برود تا "ولی" بعدی بیاید و علمدار امور بشود. بله حسین جان؛ خودم آمدن با همت به ایران را به ماندن در لبنان ترجیح دادم.

در بازگشت به تهران، مستقیماً عازم خوزستان شدید؟

نه، بعد از آن که به تهران برگشتیم، به اتفاق همت رفتیم به سپاه منطقه 10 تهران. آنجا جلسهای تشکیل شد که حضار آن عبارت بودند از: حاج داوود کریمی فرمانده وقت سپاه منطقه 10، محمد اویسی مسوول واحد عملیات منطقه 10، همت و بنده. یادم هست صبح روز جمعه بود که این جلسه تشکیل شد. در شروع جلسه، ابتدا همت درباره وضعیت مبهم اسارت احمد و آخرین وضعیت نیروهای ما گزارشی ارائه داد و بعد، حاج داوود کریمی به همت گفت: شما، همین فردا که شنبه باشد، سریع "یاعلی" را بگویید و به اهواز بروید. همین الآن هم که ما داریم با شما صحبت میکنیم، خیلی دیر شده و شاید امشب یا فردا شب، حمله بزرگ در جنوب شروع بشود. شما سریع بروید به اهواز، ما هم برایتان نیرو و پرسنل کادر مورد نیازتان را اعزام میکنیم. عجالتاً خودتان بروید و آن تعداد از نفراتتان را که در تهران- مشخصاً پادگان امام حسین(ع)- پراکنده هستند را پیدا و سرخط کنید و به آنها بگویید به اهواز بروند.

یعنی در آن آشفتگی و پراکندگی نیروهای تیپ و فقدان امکانات، همت میخواست فیالفور تیپ 27 را از نو ظرف چند شبانه روز راه اندازی کند؟ مگر شدنی بود؟

خب دیگر؛ همت بود. خداوکیلی خیلی دوست داشت برای آن نبرد خودش را سریع به پای کار برساند. شاید اگر هر فرمانده دیگری به جای همت بود؛ یعنی آدمی که تازه از لبنان برگشته و هنوز غبار خستگی چنین سفری را به تن دارد و هنوز هم با ضربه روحی ناشی از فقدان همرزمی در اندازههای احمد متوسلیان دست به گریبان است، دست کم 10، 20 روزی خودش را از قیل و قال زمانه کنار میکشید تا بتواند با خودش خلوتی داشته باشد و بار دیگر خودش را جمع و جور کند و بعد هم بیاید با مجموعه آدمهایی در قالب یک تیپ رزمی سپاه کلنجار برود و بتواند خودش را در جایگاه فرمانده جدید، به آنها اثبات کند.
منتها...، همت ابداً اسیر چنین عوالمی نبود؛ واقعاً آمده بود تا در آن شرایط سرنوشتساز جنگ و مملکت، دین خودش را ادا کند. به همین دلیل هم دیدیم با آن خلق و خوی پهلوانی که داشت، خیلی قَدَر از رختِ تعلقات لخت شد و به این گود قدم گذاشت.

همت بعد از آن جلسه به اهواز رفت؟

نه. بعد از آن جلسه، همت سری زد به پادگان امام حسن مجتبی(ع)؛ همین پادگان فعلی لشکر 27 در بزرگراه اسبدوانی. در آن ماههای اولیه موجودیت تیپ 27، ما در تهران پادگان که نداشتیم. اعزام نیروی تیپ در محل سابق سفارت آمریکا بود و نیروهای بسیجی تهران را از آنجا به جنوب می‌فرستادند. پادگان امام حسن (ع) هم در اصل یک پادگان نظامی نبود. آنجا تأسیسات و استادیوم اسبدوانی نیمه کارهای بود که بعد از انقلاب به حال خودش رها شد و بعدها مسئولین،‌این تأسیسات را تحویل سپاه دادند و اسمش شد پادگان امام حسن (ع).
آن روز هم چون مسئولین سپاه منطقه 10 تهران گروهی از نیروهای داوطلب بسیجی را که قرار بود در اختیار تیپ ما بگذارند، توی آنجا مستقر کرده بودند، همت رفت تا ضمن بازدید وضعیت این نیروها،‌برایشان سخنرانی کند و کمی با بسیجیها بجوشد. اگر بسیجیها را به دریا تشبیه کنیم، حاجی ماهی این دریا بود. اصلاً تاب دوری آنها را نداشت. چه اینکه بسیجی‌ها هم؛،‌حتی اگر اورا نمیشناختند، با یک دیدار وسخنرانی همّت شیفتهاش میشدند.

به خاطر داری آن نیروهای بسیجی مستقر در پادگان امام حسن (ع)، جمعی کدام گردان بودند؟

در آن ایام، پادگان امام حسن (ع)،‌پر بود از نیروهای بسیجی. گردانی هم که همّت برای نیروهای آن صحبت کرد، هنوز اسم وعنوانی نداشت، ولی همان جا، به دستور حاجی قرار شد اسم این گردان را بگذارند«گردان حبیب بن مظاهر».

یعنی همان عناصر کادر گردان حبیب که سابق بر آن در فتحِ مبین و الی بیت المقدس در تیپ 27 حضور داشتند، در قالب این گردان هم بودند؟

تا جایی که میدانم، نه! " حاج علی موحد" که فرمانده گردان حبیب در حمله فتح خرمشهر بود، در آن روزها هنوز در لبنان بود. کادرهای قدیمی او هم پراکنده شده بودند. مسئولین سپاه منطقه 10 تهران، شخصی از نیروهای کادر و دفتری سپاه تهران به اسم " علی غنیمی" را به عنوان سرپرست این گردانِ تازه تاسیس تعیین کرده بودند. البته ایشان موقتاً سرپرستی این گردان را به عهده داشت. بعد از آن که این گردان به اهواز آمد، بنا به دلایلی " غنیمی" از سرپرستی گردان کنار رفت و فرد دیگری به اسم " سید اسماعیل محمدی" را که سپاه منطقه 10 به تیپ فرستاد و سابقه عملیاتی داشت، به عنوان فرمانده " گردان حبیببن مظاهر" تعیین کردند. بعد هم...
بالاخره چه جوری به اهواز رفتید؟ همان روز با همت؟ یا این که اول شما رفتید و بعد همت آمد، یا این که... [مکثی کوتاه، کلافه و عصبی]...

تو را به پیر و پیغمبر این قدر موضوع را نپیچان آقا سعید! توی این نصفه شبی، هم وقت کم دارم، هم نوار؛ کلی سوالِ نپرسیده هم دارم.

[سر کیف و با لحنی بازیگوش میگوید] اصلاً من یکی کشته مرده این جوش و خروش ات هستم حسین جان! به قول اون پسر خاله جناب کلاه قرمزی؛ برم واسهات نون سنگک بگیرم؟ برم واسهات نوار بگیرم؟[میخندد].
نخیر؛ خنده بازار سر کار شروع شده؛ پنج دقیقه OFF میدهیم [قطع ضبط].

رسیده بودیم به آنجا که به اتفاق "همت" به اهواز رفتید.
نه دیگر عزیز من؛ حاجی همان روز، بعد از دیدار با بسیجیها در پادگان امام حسن(ع)، به اهواز رفت، ولی من ماندم تهران تا ضمن سرکشی به پادگان امام حسین(ع) و پادگان ولیعصر(عج) و سایر جاها، یک سری از کادرهای اطلاعاتی را برای واحد خودمان – اطلاعات و عملیات تیپ 27 – جمع و جور کنم. یکی، دو روز بعد از عزیمت همت بود که به اتفاق آن بچهها، رفتم اهواز.

آیا " عباس کریمی" [مسئول سابق واحد اطلاعات تیپ 27 تا عملیات فتح مبین] هم همراه شما به جنوب رفت؟

عرض به حضور شما، نه! عباس جلوتر از من، تعدادی از کادرهای قدیمی تیپ را جمع کرده و به اهواز رفته بود. البته وقتی در مدرسه شهید مصطفی خمینی اهواز- که از حمله الی بیتالمقدس به بنه ما تبدیل شده بود- او را دیدم، متوجه شدم هنوز از تبعات ناشی از جراحت شدید پایش در مرحله دوم عملیات فتح مبین عذاب میکشد. منتها با همان پای مصدوم، خودش را به همت رسانده بود. یادم هست عباس خیلی افسوس میخورد از این که به علت بستری بودن در بیمارستان نتوانسته بود با ما به لبنان بیاید و از آن سختتر، کنار آمدن با واقعیت اسارت احمد متوسلیان برای او بود. خلاصه، خیلی سریع دست به کار شدیم تا در وهله اول، واحد اطلاعات و عملیات تیپ را از نو تشکیل بدهیم و در وهله بعدی، وارد عمل بشویم. ضمن هماهنگی همت با مسئولین سپاه منطقه 8 خوزستان، رفتیم و از سپاه اهواز، چند دستگاه موتورسیکلت تریل 125 "هوندا"، دوربین، قطب نما و تجهیزات تحویل گرفتیم.

حالا با توجه به این که در موقعیت فورس ماژور و در آستانه شروع حمله، تازه شما در اهواز داشتید مقدمات راهاندازی مجدد تیپ 27 را طی میکردید، فکر نمیکنم امکان عملی برای شرکت تان در عملیات وجود داشته، درست است؟

اتفاقاً، بحث داغ آن روزها این بود که ما کادرهای اطلاعاتی بهتر است خیلی زود خودمان را نسبت به منطقه و موقعیت عرصه عملیاتی که در شرف آغاز بود، توجیه کنیم. خوب یادم هست در همان دیدار اولمان در مدرسه شهید مصطفی خمینی، عباس کریمی با توجه به اشراف جالبی که نسبت به این جور مسائل داشت، به ما گفت: " با در نظر گرفتن شرایط فعلی تیپ، مطمئن باشید در موقعیتی نیستیم که بتوانیم خودمان را در قالب یگانی به مرحله شرکت در شب اول عملیات برسانیم، ولی لازم است هر چه سریعتر نسبت به موقعیت خطوط دشمن و وضعیت منطقه تعیین شده برای عملیات – یعنی محور بیابان کوشک- پاسگاه زید-دشت شلمچه- توجیه بشویم و به قول معروف؛ منطقه دستمان بیاید، تا اگر قرار شد در مرحله بعدی، به صورت یگانی وارد عمل بشویم، با استفاده از اطلاعات میدانیِ گردآوری شده و توجیه دقیق خودمان نسبت به این منطقه، با اقتدار و مسلط برویم پای کار. بنابراین، فعلاً در شرایط حاضر، ماموریت اصلی ما کسب آمادگی برای شرکت در مرحله اول عملیات نیست." بعد از آن نشست توجیهی با عباس کریمی و سایر نفرات واحدمان، سریع رهسپار منطقه شدیم.

مشخصاً به کدام محور رفتید؟

محور میانی منطقه عملیاتی رمضان؛ یعنی دژ مرزی عراق در حد فاصل پاسگاه منهدم شده کیلومتر 25 ایران و پاسگاه متعلق به گارد مرزی عراق، معروف به پاسگاه زید. رفتیم توی خط و با استفاده از نقشه و کالکهای موجود- که آنها را اطلاعات سپاه اهواز به ما داده بود- سعی کردیم ضمن سرکشی به هر یک از مختصات منطقه، خودمان را نسبت به وضعیت آنجا توجیه کنیم.
مهمترین خطری که در زمین منطقه، کل سرنوشت عملیات در شرف آغاز ما را تهدید میکرد، ول کردن آب در آن بیابان توسط عراقیها بود.

چطور؟

در محور جنوب پاسگاه زید، مهندسی ارتش عراق، دیواره شرقی کانال سی کیلومتری پرورش ماهی را در چند نقطه شکافته بود و آب این کانال را به سمت خطوط دفاعی ما رها کرد. مشخصاً در شمال پاسگاه عراقی بوبیان، یک آب گرفتگی گستردهای ایجاد شد که روز به روز هم دامنه آن وسعت پیدا میکرد. لذا فرماندهان ارشد قرارگاه مرکزی کربلا برای این که با گسترش آب گرفتگی، خطر باتلاقی شدن زمین و قفل شدن آن به روی واحدهای تک‌ور پیاده و زرهی ما روز به روز بیشتر میشد، تاکید زیادی داشتند که باید هر چه زودتر حمله را شروع کنیم.
حالا این یکی را هم در حاشیه بگویم؛ آن مانع طبیعی معروفی که در عملیات عظیم کربلای 5، در دیماه 1365، در منطقه سر راه نیروهای ما قرار داشت و به " دریاچه ماهی" معروف بود، در واقع امر، مبداء ایجاد آن، همین رهاسازی آب کانال پرورش ماهی از منطقه بوبیان در تابستان سال 1361 بود.

برای عملیات رمضان، تیپ 27 محمد رسولالله(ص) به کدام یک از قرارگاههای عملیاتی چهارگانه-قدس، فجر، فتح و نصر- مامور شد؟

تا جایی که به خاطر دارم، از همان روزهای اول استقرار کادرهای تیپ 27 در اهواز، یگان ما- بنا به سابقه قبلیای که در فتح مبین و حمله فتح خرمشهر داشت- رفت زیر پوشش "قرارگاه عملیاتی نصر" که فرماندهی جناح سپاهی آن و لشکر نصر سپاه را، شهید عزیزمان " غلامحسین افشردی" معروف به حسن باقری عهدهدار بود. منتها، تا تیپ ما بیاید و خودش را جمع و جور کند که وارد عمل بشود، چند روزی گذشت و در مراحل اول و دوم عملیات رمضان، " قرارگاه عملیاتی نصر" در زمین به شدت مسلح شلمچه وارد عمل شد و به علت درگیری شدید با دشمن، واحدهای تحت امر آن- تیپهای 31 عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری، 21 امام رضا(ع) به فرماندهی شهید "ولیالله چراغچی" و 7 ولیعصر(عج) دزفول به فرماندهی " عبدالمحمد رئوفی نژاد" – متحمل صدمات زیادی شدند.
این بود که به صلاحدید فرماندهان ارشد" قرارگاه مرکزی کربلا"، تیپ 27 محمد رسولالله(ص) از کنترل اسمی" قرارگاه عملیاتی نصر" خارج شد و تحت کنترل "قرارگاه عملیاتی فتح" قرار گرفت. تلاش اصلی در عملیات رمضان به این قرارگاه محول شده بود و علاوه بر لشکر 92 زرهی ارتش به فرماندهی شهید بزرگوار، امیر سرتیپ " مسعود منفرد نیاکی"، قدرترین تیپهای مانوری سپاه، مثل تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی "احمد کاظمی"، تیپ 25 کربلا به فرماندهی " مرتضی قربانی" و تیپ 14 امام حسین(ع) به فرماندهی " علی زاهدی" را در اختیار داشت. فرماندهی این قرارگاه...

مگر حسین خرازی فرمانده تیپ 14 امام حسین(ع) نبود؟

تا قبل از رمضان بله، اما وقتی لشکر فتح سپاه را در اوایل تابستان 61 از نو تشکیل دادند، فرمانده این لشکر شد شهید "مصطفی ردانی پور"، جانشین او شد " مصطفی ربیعی" و معاونت طرح و برنامه عملیات لشکر فتح را هم سپردند به شهید حسین خرازی. این شد که در عملیات رمضان، فرماندهی تیپ 14 امام حسین(ع) را معاون خرازی یعنی علی زاهدی به عهده گرفت.

فرماندهی "قرارگاه عملیاتی فتح" در رمضان را چه کسی به عهده داشت؟

از آنجا که در آن سالها ارتش و سپاه مشترکاً هر عملیاتی را طراحی و هدایت میکردند، فرماندهی قرارگاههای عملیاتی هم به صورت مشترک اداره میشد. در قرارگاه عملیاتی فتح هم همین روال برقرار بود و فرماندهی آن را شهیدان عزیزمان امیر سرتیپ منفرد نیاکی و حجتالاسلام ردانیپور به عهده داشتند.

لینک منبع: http://tajassomi.iricap.com/magentry.asp?id=5510

مجله سوره | شماره 30 | به قلم حسین بهزاد ۵ شهریور ۱۳۹۰ ۰۴:۴۵